دیروز دایی مامانم که ازدواج کرده 3 تا هم پسر داره زنگ زده میگه مبارک باشه ازدواج کردی
گفتم ممنون ایشالا یک روز نوبت شما بشه!!!!!!!!!!!!!!!!!
کلا این مدت به شدت قاطی کردم سوتی میدم در حد المپیک لندن
یه شب کلید خونمونو نداشتتم و خونمونم کسییی نبود داشتمم از دیوار وارد خونمون می شدم که پلیس منو به جرم دزدیی گرفت
برق رفته بود کامپیوتر روشن نمیشد کلی با داداشم دعوا کردم که این کامپیوتر و چیکارش کردی روشن
نمیشه!!!!!!!!!
خواب بودم بابام بیدارم کرده میگه نماز خوندی؟ میگم اره شام خوردم
تازه میرفتم مدرسه سال اول دبستان بود
سر کلاس معلم نداشتیم خیلی شلوغ بود
یهو یه آقایی اومد ظاهرش کثیف و آلوده یه سیگارم دستش کلی سرمون دادو بیداد کرد
وقتی رفتم خونه به مادرم گفتم معلممون سیگاریه مرده زشته بد اخلاقه
فردا وقتی مادرم اومد شکایت کنه تازه فهمیدم اون سرایدار مدرسه بوده
بچه بودم جوجه مو گذاشتم تو یخچال رفتم پی بازی !
طفلی بعد سه چهار ساعت مامانم از صدا جیک جیکش فهمید این کجاس رف نجاتش داد
استاد فیزیک ۲ ما یه استاد جا افتاده و تقریبا مسنی بود…
به ندرت شوخی میکرد ولی همه دوستش داشتن.
یه بار سرکلاس وسط درسش یه چیزی رو اشتباه گفت بنده خدا…
تا آخرای کلاس یه پسر بی مزه هی داشت نچ نچ میکرد می رفت رو مخ همه…
این شد که استاد موجه ما یهو برگشت با خونسردی تمام گفت:
کیه داره باباشو صدا میکنه؟!؟
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی که شاهد این صحنه بود او را صدازد وگفت من علت را میدانم، زمانی که تو سه سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
دسته بندی : <-CategoryName->